هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمیکنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانهای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمیروم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمیروند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت میخرم.»
باورم نمیشد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح میدادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیادهام کرد.
از پلههای قدیمی خانه بالا میرفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پلههایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنهشان ملافههای سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. 36 لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تکتک آن ها اسم بچههای کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچهها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
«پدرت کجاست؟»
«رفته.»
جز صدای سرفههای خشکی که از اتاق بغلی میآمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمیشکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور میتوانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریهای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه میکند. دل کودکانهام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به 35 نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم.برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلن فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دایم از روت تشکر میکردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمیدانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزهها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینهای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمیدانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست دادهاند!»
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار میکنم.»